عشق يا خودپرستي؟

با مدعي مگوييد، اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در رنج خودپرستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با كافران چه كارت، گر بت نمي پرستي؟


اين مدعي در اينجا كيست؟ چه ادعايي ميكند؟ چرا نبايد اسرار عشق را به او گفت؟ خوب اين سوال مفصليست:

چند روز پيش مسابقات دختر شايستهء جهان برگزار شد. اين مسابقاتيست كه در آن زيبا ترين و نازترين و طنازترين و موفق‌ترين و خوش بيان ترين و خوش فرم ترين و خوش هيكل ترين و خوش اطوارترين دختر در هر كشور برگزيده شده و به مسابقات جهاني راه پيدا ميكند و بعد در آنجا از ميان آنها آنكه از همهء ترين ها ترين ترين است انتخاب ميشود! اين يك نمونه از انتخابهاي هرمي است بدين معني كه يك نفر كه بهترين است در راس قرار ميگيرد و خيل زشتها و ناموفقها بايد پايين بمانند و با دلي پر از آتش و لبي ملبس به لبخند، پيشرفت و شادي آن يكنفر بالايي را تماشا كنند:

طوطيان در شكرستان كامراني ميكنند
وز تحسر دست بر سر ميزند مسكين مگس

اين ساختار توي ذهن بيشتر ما هست. مثلا از بيشتر دخترخانمها وقتي بپرسيد چه جور پسري رو تصور ميكني كه عاشقش خواهي شد بلافاصله يك پسر خوش قد و قامت و چهارشانه و خوش تيپ و احتمالا خيلي پول دار را تصور خواهد كرد كه بدين ترتيب دختر مزبور پيش خود شك ندارد كه تمام عشق درون قلب خود را نثار آن زيبا رو خواهد كرد. آقايان هم اگر بدتر از اين نباشند بهتر نيستند و هميشه دنبال كاملترين و زيباترينند. و دريچهء‌ منابع عشق ورزي خود را به روي تمام عالم ميبندند تا اينكه شخصي كه كم و بيش صاحب آن معيارهاست پيدا شود. هيچ كدام از اين دو دسته حاضر نيستند به آنهايي كه در مراتب پايين "هرم كمال" هستند حتي نظري بياندازند:

درويش نميپرسي و ترسم كه نباشد
انديشهء‌ آمرزش و پرواي ثوابت
يا
دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشهء چشمي به ما نمي‌نگري؟

يك مشكل اين طرز فكر اينه كه شخصي كه اينطور فكر ميكنه مجبوره خودش رو در راس هرم كمال نگه داره چون فقط در اين صورته كه ميتونه در حد و اندازهء‌ شخص كاملي كه در راس هرم جنس مقابل هست باشه و لزوم روز افزون مد و زيبايي كه به جنون مد و فشن منجر ميشه از اينجا ريشه ميگيره. بايد به هر قيمتي هست زيباترين و شيك ترين باشه تا خودش رو در راس قلهء‌ كمال نگه داره هرچند دير يا زود خودش زير اين ساختار هرمي ميمونه. اما تاكيد من روي مشكل ديگهء‌ اين طرز فكره:

چه پسر باشي و چه دختر، در اين حالت تو به دنبال اين هستي كه "خودت" از چه كسي بيشتر لذت ميبري. ميخواي اوقات "خودت" بيشتر بهت خوش بگذره. ميخواي به "خودت"‌ تا حداكثر ممكن حال بدي. با كسي كه ازش حال نميكني اصلا نميپري. ديگرون با چشمان گود افتاده و حسرتي عميق فقط ناظر زيبايي تو هستند و دلشون داره پاره پاره ميشه، خوب به جهنم، تو به تلخ ترين نحو به اونها ترشرويي ميكني يا حداقل اينكه از اونها اجتناب ميكني چون هدف فقط "خودتي". حافظ ميگه اگه طرز فكرتون اينه خواهشاً ادعا نكنيد كه عاشق هستيد، نام مقدس عشق رو آلوده نكنيد. تا وقتي دنبال منافع خودتون هستيد نبايد ادعاي عاشقي بكنيد بلكه اسم اين هست "خودپرستي". حالا برميگرديم به بيت اولمون:

با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بي‌خبر بميرد در رنج خودپرستي

مدعي آدميه كه منافع و لذايذ خودش رو ميپرسته و ادعاي عشق ميكنه و در رنج جستجوي "ترين" ها و ماندن جزو ليست "ترين" ها و در گردابهاي حسادت و كبر و شكستهاي عشقي تا آخر عمر درگيره.
از نظر حافظ عشق تازه از لحظه‌اي بوجود مياد كه اصلا هيچ "خود"ي در ميان نباشه. يعني تو به ديگري عشق بورزي بخاطر اينكه ميخواهي "او" لذت ببرد. خود را در اختيار او ميگذاري چون "‌او" دوست دارد كه تو در كنارش باشي.

تا جان به تن ببيني مشغول كار "او"‌ شو
هر قبله‌اي كه بيني بهتر ز "خودپرستي"

اينكه "خودت" لذت ميبري يا نميبري يا از اين شخص متنفري اصلا مهم نيست. عشق بي چشمداشت، عشق بدون درنظر گرفتن خود (Selfless Love)، عشق ورزيدن بدون قيد و شرط (Unconditional Love) يعني نثار كردن عشق خود به ديگري بدون اينكه شرط زيبايي و تيپ و هيكل و ثروت و يا هرچيز كه خودتان از آن لذت ميبريد يا هرگونه چشمداشت ديگري براي خودتان در كار باشد

فكر "خود" و رآي "خود" در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب "خودبيني"‌ و "خودرايي"

عشق از لحظه‌اي شروع به جوشيدن از قلبت ميكند كه به ديگري عشق بورزي فقط بخاطر ديگري و نه بخاطر منافع و لذايذ خودت. "خود" و "خودپرستي" از ديدگاه حافظ مهمترين ناخالصي روح انسان است. هروقت موفق شدي تا چهل روز خودت رو از دلت بيرون كني چشمه‌هاي حكمت از قلبت بر زبانت جاري خواهد شد:

سحرگه رهروي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني

اينجوري صاف ميشي، و از جهالت دنياي تاريكي كه براي خودت ساخته بودي بيرون ميايي (چه خوب اسم دنياي fashion با تعبير "چاه طبيعت" جور درمياد :)

پاك و صافي شو و از چاه طبيعت به در آي
كه صفايي ندهد آب تراب آلوده

اگه اين كار رو نكني قلبت شفاف نميشه و نميتوني به لذت عشق دست پيدا كني

نبندي زان ميان طرفي كمروار
اگر "خود" را ببيني در ميانه

گاهي ناراحتيد از اينكه چرا تاحالا عشق رو پيدا نكرديد. علتش اينه كه تا حالا هميشه درگير معيارهاي "خودت"‌ بودي، اگه تصميم ميگرفتي منابع بيكران عشقي رو كه در قلبت نهفته است بي چشمداشت نثار ديگران كني ميديدي كه تاحالا تقصير "خودت" بوده كه از عشق دور موندي و همه رو هم محروم نگه داشتي:

تو به تقصير "خود" افتادي از اين در محروم
از چه مينالي و فرياد چرا ميداري؟

حالا از امروز تصميم بگير عشقت رو به ديگران هديه كني بدون اينكه براي خودت هيچ منفعت يا چشمداشتي در نظر داشته باشي، خود رو مرخص كن بره دنبال كارش بگذار عاشقها و معشوقها به هم برسند

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
يا
حجاب راه تويي حافظ از ميان برخيز
خوشا كسي كه در اين راه بي حجاب رود !

------- ابيات وارده ------
چنان پرشد فضاي سينه از دوست
كه فكر "خويش"‌ گم شد از ضميرم
.
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب
كه تا خراب كنم نقش "خود" پرستيدن
.
اي كه دايم به "خويش" مشغولي
چون تو را عشق نيست معذوري!
مستي عشق نيست در سر تو
رو! كه تو مست آب انگوري

مبحث ششم - زنجير




گر از اين منزل ويران بسوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم؟


آيا دلت ميخواد برج ساز بشي؟؟‌ دلت ميخواد صادر كننده يا وارد كننده بشي؟ دلت ميخواد دكترا بگيري؟‌ دلت ميخواد پروفسور بشي؟ شايدم دلت ميخواد رئيس جمهور بشي؟‌ يا آرتيست يا فوتباليست يا مدير عامل يا تاجر يا سفير يا سناتور .... خيلي چيزهاي ديگه هست كه الان يادم نمياد. شايدم دلت ميخواد زاهد و عابد باشي تا لباس عافيت بپوشي و عاقبت به خير بشي؟ ممكنه چنتا چيز مختلف رو دلت با هم ميخواد مثلا اين آخري بعلاوه يكي دوتا از اون وسطي ها خوب باهم تناقض كه ندارن، اصلا همشو با هم انتخاب كن، به كسي چه ربطي داره!
چيزي كه ميخوام از اين وسط استنباط بكنم اينه كه يك دلي كه همه چيز دلش ميخواد و خيال ميكنه بينهايت سال عمر در پيش داره و هر زماني دنبال يك چيز ميدوه (و گاهي حتي از قبل ميدونه كه آخرش پوچه ولي از دايره درنمياد) و ميخواد چنتا هندونه با هم تو يك دست نگه داره و از هيچ تجربه اي هم عبرت نميگيره هيچ اسم ديگه اي نميشه روش گذاشت جز "ديوانه". براي هر سودايي كه در سر داري يك عمر يا كسري از يك عمر رو صرف ميكني تا به دستش بياري و تازه اونوقت كه به دستش آوردي ميفهمي كه اين اصلا چيزي نبود كه ارزش داشته باشه عمرت رو پاش بذاري، و اونوقت ميبيني پروندهء‌ عمر تو هم رفت توي بايگاني راكد عمرهاي بي‌حاصل و همه چيز رو باختي :

عمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسي
اي پسر جام مي ام ده كه به پيري برسي

با پيشرفت علم پزشكي براي شفاي امراض مختلف راهكارهايي تدوين و پي ريزي شده. ولي در مورد دل كه بيماري "همه چي ميخوام" و ديوانگي اون كه اين همه در بين مردم فراگيره كلينيكي وجود نداره. اينه كه ميگن كل چيزهايي كه انسان مدرن تاحالا كشف كرده هنوز قطره اي از درياست.
خوب اين شاهكار حافظه كه براي اينجور ورطه هاي ناشناختهء اكيداً لازم و اساسي راهكار پيشنهاد ميكنه. اون راهكار سادست: دلت ديوانه است؟‌ زنجيرش كن. اين بهترين راهه كه يك ديوانه به خودش و به محيط اطرافش آسيب نزنه. با چي زنجيرش ميكنيم؟ خوب در اينجاست كه زنجير خاصي مورد نيازه: با همون كمند موهاي دلبر كه مثل زنجير بافته! گيسوهاي بافتهء دلبران راه حل اساسي بلكه يگانه راه حل زنجير كردن دل ديوانه است كه اين همه دنبال افكار پريشان به اين سو و اون سو به هرزه ندوند:

جمع كن به احساني، حافظ پريشان را
اي كمند گيسويت، مجمع پريشاني

در واقع اين مشكل رو دلبر با زلفهاي خودش داشت و خيلي راحت حلش كرد. زلفهاي پريشونش رو جمع كرد و كشيد و بافه كرد و متفرق ها رو متحد كرد و كمندي از گيسو درست كرد و همه يكسو شدند. چقدر دلبر راحت بلده كه پريشون ها رو جمع كنه. نه تنها زلفهاي پريشون خودش رو جمع كرد بلكه ميتونه من پريشون رو هم جمع كنه. اصلا فلسفهء وجودي دلبر، پريشون جمع كردنه و ديوونه زنجير كردن. همه چيز غير از عشق و دلبر رو بيرون بريز. وقتي همهء فكرت پيش عشق باشه و پيش دلبرت اونوقت تازه ميبني كه همهء اهداف و افكار ديگه چقدر بيهوده و بي ارزشه. اينجوريه كه دل ديوونه كه آشفته تر از اونه كه نصيحت كسي رو گوش كنه اسير اون زنجير ميشه و از پريشوني درمياد:

دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم

اين روش مداوا يك روش قطعي و بي برو برگرده ولي سوز و گدازش هم خيلي زياده، مثل روشهاي ترك اعتياد ميمونه، آخه دل به يك چيزهاي غير ضروري تخدير آور بيخودي معتاد شده بود. لازمه كه دل رو نوازش كنيد و ناله هاش رو التيام بديد، اينجوري:

منال اي دل كه در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالي

جمعيت اينجا اسم مصدر و به معني جمع بودنه. وقتي توي زنجير زلفش دلت گير كرده باشه و دلت رو با اين كمند به زنجير كشيده باشي اونوقت با اينكه آشفته حالي، ولي همهء افكارت فقط پيش يك چيز جمع شده. همه اش پيش دلبرته. قديمها آدمهاي ديوانه رو جن زده ميدونستن كه اهريمن فكر اونها رو به اشغال در آورده. راه حل نجات از اهريمني كه فكر و روحت رو گرفته و داره زندگيت رو به تباهي ميبره اينه كه روي عشق متمركز بشي و تمام اهداف ديگه رو دور بريزي اونوقت از تفرقهء فكري درمياي و به خاطر جمع بودن ميرسي:

ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آنكه چو شد اهرمن، سروش آمد



چقدر زيباست كه وقتي ميذاري موهاي قشنگ دلبر دلت رو با خودش ببره تا جايي كه تمام فكر و ذهن و روحت اون باشه اونوقت با خودت ميگي مگه پريشاني و جمعيت متضاد نيستند؟‌ چطور شد كه اين زلف پريشون باعث جمعيت خاطر من شد:

در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم

داري ديوونه ميشي؟‌ تو هم بگرد و دست به يك زنجيري برسون و زود دلت رو به زنجيرش بكش واگرنه ديوونه ميشه هاا:

مگر زنجير- مويي گيردم دست
وگرنه سر به شيدايي برآرم

البته دلبرهايي كه گيسوهاشون رو نميبافن و براي ديوونه ها زنجير درست نميكنند از بحث ما برآشفته نشند. زلفهايي كه باز و گشوده ميمونن دامي هستند كه هدف نهايي كبوترهاي گم گشته است. به يك تعبيري دل مثل كبوترهاي غريب ميمونه كه به هر طرفي ميره و نميدونه كجا بايد بره و اصلا براي چي بايد بره؟! همينجور آواره و سرگردونه تا اينكه روزي خونهء‌ يار رو ميبينه و با اينكه به هواي دونه مياد پايين و توي دام ميافته ولي چه دامي بهتر از اين! اينه كه روشهاي صيد دل توسط دلبران فقط اين نيست كه كمند به گردن عاشق بندازه يا زنجير كه با اون دست و پاي دل ديوونه رو به زنجير بكشه بلكه يك روش سوم خيلي موثر براي صيادي هست (تو دورهء ما اين روش رايج تره!) كه اون پهن كردن دامه تا كبوترهاي سرگردون توش بيافتن و نجات پيدا كنن:

زلف او دام است و، خالش دانهء آن دام و، من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست !

كبوترهاي محترم. مبادا دنبال چيز ديگه اي بريد! هم عمر خيلي كوتاهه و هم عرصه خيلي تنگه و هم چيزي جز اين هدف نيست. پس بايد با دقت گوشه كنارهاي دلت رو بگردي و خونه تكوني كني. نكنه جايي براي ثروت اندوزي نگه داشته باشي نكنه جايي براي مقام و شغل و پيشه نگه داشته باشي. چون وقتي عشق توي اون فرود بياد همه جاي دل رو كه فرا خواهد گرفت هيچ، تازه خيلي وقتها چون حجمش از دل آدم بزرگتره، دل براش تنگ مياد (بخاطر همين دل رو پاره پاره ميكنه). پس زود تر هرچيزي غير از عشق رو دور بريز:

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته اي يعني چه؟

مبحث پنجم - ازل و الست


نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن، آن کردم


در روز الست چه اتفاقی افتاده؟ روايت اسلامی بر این باوره که در اون روز خدا همۀ انسانها رو قبل از آفرینش یکجا جمع کرده وبهشون گفته " الستُ بربِکم الاعلی؟" – آیا من خدای بلند مرتبۀ شما نیستم؟ و "قالوا بلی" (اینجا تلفظ میشه بلا)، و همه گفتند بله. و اینجوری شد که :
بلی، به حکم بلا بسته اند عهد الست

و بلا و گرفتاری ما شروع شد الی یومنا هذا...



در متدولوژی حافظ قضیه کمی فراتر از این حرفاست و یه جورایی به اساس آفرینش انسان برمیگرده: حافظ معتقده چون یکی از موءلفه های وجودی انسان، یا مولفۀ اصلی روح انسان عشقه موضوع فقط در حد یک بله گفتن ساده نبوده بلکه بلای عشق رو به انسان پیشنهاد کردند و اون پذیرفته و اونوقت به همراه عنصر خاکی – گِل- (که حالا میتونه مجموعۀ عناصر سازندۀ بدن انسان باشه) اونو با عشق مخلوط کردند. قشنگتره بگیم که اونو با عشق سرشتند. این شباهت زیادی به درست کردن ملات در کار کوزه گری یا بنّایی داره. خاک وجود انسان رو با شراب عشق خیس کردند تا بتونن گِل درست کنن.

پس داستان الست، داستان آفرینشه. خوب برای درست کردن همچین گِلی شراب لازم باید از مي‌خونه تهیه بشه... پس در شب آفرینش چه اتفاقی افتاد:

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

تازه برای قالب دادن به روح انسان هم اصلاً از پیمانۀ شراب استفاده کردند. اینجوری شد که گِل ها رو زدند به پیمانه ها و آدم درست شد.


داستان آفرینش رو حافظ در جاهای مختلف نقل کرده، نه در قالب داستان کودکان. بعضی جا ها در قالب شیمی، و بعضی وقتها شبیه به تئوری بیگ بَنگ:

در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رُخت، دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

خوب تا حالا هر چی که بوده اشاره به عاشق پیشه بودن ما بوده. ولی اینکه عاشق چی بودیم یا شدیم سوال مهم بعدیه.

جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت..

اولین موجود زيبا آفریده شد (فرقی نداره اگه دخترید اینو اینجوری بخونید که اولین پسر خوشگل آفریده شد و بالعكس. معشوقت هر کسی هست همون رو در نظر بگیر... اگه انقدر بیچاره ای که هنوز نداری... بهترین معشوق یا معشوقۀ احتمالی رو تصور کن. چطوره اسم این علی السویه بودن در جابجایی جنس معشوق رو بگذاریم "جايگشت دلبر و دلداده").

علت آتش ناک بودن عشق همینه. فرشته ها خیلی عصبانی شدند که عنصر عشق در وجود اونها تعریف نشده بود تا بتونن دل و جون خودشون رو فدای این زیبایی بی کران بکنند. مگه میشه همچین چیزی رو دید و از عشق نمرد:

هرگز که دیده باشد جسمی "ز جان مرکب"
زین خاکیان مبادا بر دامنش غباری

این شد که هرچی آتش غضب و غیرت داشتند توی این ترکیب به کار بردند و پر آتش ترین عشق رو در جون ما تعبیه کردند. پس حالا ما بی تقصیریم که همچین آتیشی تو دلمون میسوزه (چه وقتی که دلبری داریم و تو عشقش میسوزیم، و چه وقتی که نداریم و از نداشتنش میسوزیم):

برق غیرت که چنین مي‌جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم؟

واقعا که آتیشی که فرشته ها در فرایند شیمیایی ساخت مخلوط کردند خیلی تند بود، فرا تر از حدود تعریف شده در زمین:

زین آتش نهفته که در سینۀ من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت

خورشید فقط یک شعلۀ کوچیک از از جرقه های آتیش توی سینۀ منه که این جرقه به آسمون پرتاب شده و شده خورشید. گاهی انقدر سوز این آتیش داغ میشه که دعا میکنی سرد بشه. مثل آتش نمرود که بر ابراهیم چون گلستان شد:
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آنسان که کردی بر خلیل

خوب در اینجای یک ظرافتی در نوع عهدی که در ازل یا روز الست بسته شده دیده میشه، ماهیت عهد الست چی بوده:

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدای

يا

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

آسمون که نمیتونست عاشق اون خوب رو بشه، فرشته ها هم که نمیتونستند... و با آتشی سوزنده این مزیت رو در دل ما قرار دادند. ما تنها کسایی بودیم که میتونستیم عاشق اون نازترین و خوشگل ترین موجود بشیم. این از اون عهد هاییه که به زبون نمیاد بلکه ماهیت آفرینش ما خودش عهده. قرار شد ما باشیم که فدای اون چشمای خوشگل بشیم و برای بوسیدن اون لبهای نازنین جون بدیم. نمیدونم شاید هم بوسیدیم و بخاطر همینه که حتی اونایی که از اون لبها نچشیدن میدونن که چه چیز شگفت انگیزی میتونه باشه و شب و روزشون رو وقف میکنن تا باز از اون لبها بچشند:

در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت
جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز


----------------------------------------

يادم باشه اينم بحث كنم:‌معشوقه پرستی

همينطور عشق و عقل:
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد



براي خواندن ساير مطالب به فهرست الفبايي موضوعات در بالاي صفحه مراجعه فرماييد.