مبحث ششم - زنجير




گر از اين منزل ويران بسوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم؟


آيا دلت ميخواد برج ساز بشي؟؟‌ دلت ميخواد صادر كننده يا وارد كننده بشي؟ دلت ميخواد دكترا بگيري؟‌ دلت ميخواد پروفسور بشي؟ شايدم دلت ميخواد رئيس جمهور بشي؟‌ يا آرتيست يا فوتباليست يا مدير عامل يا تاجر يا سفير يا سناتور .... خيلي چيزهاي ديگه هست كه الان يادم نمياد. شايدم دلت ميخواد زاهد و عابد باشي تا لباس عافيت بپوشي و عاقبت به خير بشي؟ ممكنه چنتا چيز مختلف رو دلت با هم ميخواد مثلا اين آخري بعلاوه يكي دوتا از اون وسطي ها خوب باهم تناقض كه ندارن، اصلا همشو با هم انتخاب كن، به كسي چه ربطي داره!
چيزي كه ميخوام از اين وسط استنباط بكنم اينه كه يك دلي كه همه چيز دلش ميخواد و خيال ميكنه بينهايت سال عمر در پيش داره و هر زماني دنبال يك چيز ميدوه (و گاهي حتي از قبل ميدونه كه آخرش پوچه ولي از دايره درنمياد) و ميخواد چنتا هندونه با هم تو يك دست نگه داره و از هيچ تجربه اي هم عبرت نميگيره هيچ اسم ديگه اي نميشه روش گذاشت جز "ديوانه". براي هر سودايي كه در سر داري يك عمر يا كسري از يك عمر رو صرف ميكني تا به دستش بياري و تازه اونوقت كه به دستش آوردي ميفهمي كه اين اصلا چيزي نبود كه ارزش داشته باشه عمرت رو پاش بذاري، و اونوقت ميبيني پروندهء‌ عمر تو هم رفت توي بايگاني راكد عمرهاي بي‌حاصل و همه چيز رو باختي :

عمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسي
اي پسر جام مي ام ده كه به پيري برسي

با پيشرفت علم پزشكي براي شفاي امراض مختلف راهكارهايي تدوين و پي ريزي شده. ولي در مورد دل كه بيماري "همه چي ميخوام" و ديوانگي اون كه اين همه در بين مردم فراگيره كلينيكي وجود نداره. اينه كه ميگن كل چيزهايي كه انسان مدرن تاحالا كشف كرده هنوز قطره اي از درياست.
خوب اين شاهكار حافظه كه براي اينجور ورطه هاي ناشناختهء اكيداً لازم و اساسي راهكار پيشنهاد ميكنه. اون راهكار سادست: دلت ديوانه است؟‌ زنجيرش كن. اين بهترين راهه كه يك ديوانه به خودش و به محيط اطرافش آسيب نزنه. با چي زنجيرش ميكنيم؟ خوب در اينجاست كه زنجير خاصي مورد نيازه: با همون كمند موهاي دلبر كه مثل زنجير بافته! گيسوهاي بافتهء دلبران راه حل اساسي بلكه يگانه راه حل زنجير كردن دل ديوانه است كه اين همه دنبال افكار پريشان به اين سو و اون سو به هرزه ندوند:

جمع كن به احساني، حافظ پريشان را
اي كمند گيسويت، مجمع پريشاني

در واقع اين مشكل رو دلبر با زلفهاي خودش داشت و خيلي راحت حلش كرد. زلفهاي پريشونش رو جمع كرد و كشيد و بافه كرد و متفرق ها رو متحد كرد و كمندي از گيسو درست كرد و همه يكسو شدند. چقدر دلبر راحت بلده كه پريشون ها رو جمع كنه. نه تنها زلفهاي پريشون خودش رو جمع كرد بلكه ميتونه من پريشون رو هم جمع كنه. اصلا فلسفهء وجودي دلبر، پريشون جمع كردنه و ديوونه زنجير كردن. همه چيز غير از عشق و دلبر رو بيرون بريز. وقتي همهء فكرت پيش عشق باشه و پيش دلبرت اونوقت تازه ميبني كه همهء اهداف و افكار ديگه چقدر بيهوده و بي ارزشه. اينجوريه كه دل ديوونه كه آشفته تر از اونه كه نصيحت كسي رو گوش كنه اسير اون زنجير ميشه و از پريشوني درمياد:

دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم

اين روش مداوا يك روش قطعي و بي برو برگرده ولي سوز و گدازش هم خيلي زياده، مثل روشهاي ترك اعتياد ميمونه، آخه دل به يك چيزهاي غير ضروري تخدير آور بيخودي معتاد شده بود. لازمه كه دل رو نوازش كنيد و ناله هاش رو التيام بديد، اينجوري:

منال اي دل كه در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالي

جمعيت اينجا اسم مصدر و به معني جمع بودنه. وقتي توي زنجير زلفش دلت گير كرده باشه و دلت رو با اين كمند به زنجير كشيده باشي اونوقت با اينكه آشفته حالي، ولي همهء افكارت فقط پيش يك چيز جمع شده. همه اش پيش دلبرته. قديمها آدمهاي ديوانه رو جن زده ميدونستن كه اهريمن فكر اونها رو به اشغال در آورده. راه حل نجات از اهريمني كه فكر و روحت رو گرفته و داره زندگيت رو به تباهي ميبره اينه كه روي عشق متمركز بشي و تمام اهداف ديگه رو دور بريزي اونوقت از تفرقهء فكري درمياي و به خاطر جمع بودن ميرسي:

ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع
به حكم آنكه چو شد اهرمن، سروش آمد



چقدر زيباست كه وقتي ميذاري موهاي قشنگ دلبر دلت رو با خودش ببره تا جايي كه تمام فكر و ذهن و روحت اون باشه اونوقت با خودت ميگي مگه پريشاني و جمعيت متضاد نيستند؟‌ چطور شد كه اين زلف پريشون باعث جمعيت خاطر من شد:

در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم

داري ديوونه ميشي؟‌ تو هم بگرد و دست به يك زنجيري برسون و زود دلت رو به زنجيرش بكش واگرنه ديوونه ميشه هاا:

مگر زنجير- مويي گيردم دست
وگرنه سر به شيدايي برآرم

البته دلبرهايي كه گيسوهاشون رو نميبافن و براي ديوونه ها زنجير درست نميكنند از بحث ما برآشفته نشند. زلفهايي كه باز و گشوده ميمونن دامي هستند كه هدف نهايي كبوترهاي گم گشته است. به يك تعبيري دل مثل كبوترهاي غريب ميمونه كه به هر طرفي ميره و نميدونه كجا بايد بره و اصلا براي چي بايد بره؟! همينجور آواره و سرگردونه تا اينكه روزي خونهء‌ يار رو ميبينه و با اينكه به هواي دونه مياد پايين و توي دام ميافته ولي چه دامي بهتر از اين! اينه كه روشهاي صيد دل توسط دلبران فقط اين نيست كه كمند به گردن عاشق بندازه يا زنجير كه با اون دست و پاي دل ديوونه رو به زنجير بكشه بلكه يك روش سوم خيلي موثر براي صيادي هست (تو دورهء ما اين روش رايج تره!) كه اون پهن كردن دامه تا كبوترهاي سرگردون توش بيافتن و نجات پيدا كنن:

زلف او دام است و، خالش دانهء آن دام و، من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست !

كبوترهاي محترم. مبادا دنبال چيز ديگه اي بريد! هم عمر خيلي كوتاهه و هم عرصه خيلي تنگه و هم چيزي جز اين هدف نيست. پس بايد با دقت گوشه كنارهاي دلت رو بگردي و خونه تكوني كني. نكنه جايي براي ثروت اندوزي نگه داشته باشي نكنه جايي براي مقام و شغل و پيشه نگه داشته باشي. چون وقتي عشق توي اون فرود بياد همه جاي دل رو كه فرا خواهد گرفت هيچ، تازه خيلي وقتها چون حجمش از دل آدم بزرگتره، دل براش تنگ مياد (بخاطر همين دل رو پاره پاره ميكنه). پس زود تر هرچيزي غير از عشق رو دور بريز:

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته اي يعني چه؟

هیچ نظری موجود نیست:



براي خواندن ساير مطالب به فهرست الفبايي موضوعات در بالاي صفحه مراجعه فرماييد.