مبحث چهارم - پرگار

عاقلان نقطهء‌ پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند



تا حالا به جزاير گالاپاگوس سفر كردين؟ نكردين؟ انشالله ميكنين.. تا حالا در شبهاي مناطق شمالي كانادا و اسكانديناوي به تماشاي پديده زيباي شفق قطبي نشستين؟‌ ننشستين؟ انشالله ميشينين.. تاحالا شده تصوير لحظه اي رو كه يك عقاب داره به بچه اش غذا ميده ثبت كنين؟‌ شده با كشتي از گذرگاه برينگ بگذريد و دامنه هاي بكر و پرگل ولادي وستوك در منتها اليه شرقي روسيه رو ببينين؟‌ آيا شده از مرز بين المللي زمان عبور كنين و به روز گذشته بريد؟ چند شب توي زندگي با عشقتون رقصيدين؟ چقدر اسب سوار شدين؟ چوپاني كرديد؟ شير دوشيديد؟ بره ها رو بغل كرديد؟‌ با كولي ها همنشين شديد؟
از بحث دور شديم؟ J خوب برميگرديم:

چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار
هر كه در دايرهء گردش ايام افتاد

قديمها در محلهايي كه تاسيس آسيابهاي بادي يا آبي به دلايل فني يا اقليمي ميسر نبود از يك قاطر يا دور از جون "خر" براي عصاري استفاده ميكردند. بدين نحو كه سنگ رويي آسياب چوب بلندي داشت كه به پشت خر بيچاره بسته ميشد و ايشون (خره) موظف بود از صبح تا شب در يك مسير دايره اي به چرخيدن ادامه بده. البته از مزاياي اين شغل شريف اين بود كه آب و غذا كاملا و به وفور و بموقع براي او فراهم بود، حتي بيشتر از خرهاي بيرون! و كارش هم مشخص و ثابت بود اينطور نبود كه گاهي در دشت گرسنه دنبال علف بگرده و گاهي صاحبش 100 خروار بارش كنه. و او ميچرخيد و ميچرخيد و تا سي سال بيمه بود. به اين ميگن امنيت شغلي يا به قول قديمي ها عافيت:

عافيت ميطلبد خاطرم ار بگذارند
م‍‍ژهء شوخش و آن طرهء طرار دگر

عقل حكم ميكنه كه عافيت طلب باشيم. حكم ميكنه به كار خودمون و به ميز خودمون بچسبيم و پرستيژ خودمون رو و مقام و منزلت خودمون رو حفظ كنيم و بدنبال يك لقمه نون باشيم تا هر روز درآمدمون بيشتر و بيشتر بشه. عقل به يك پسر حكم ميكنه كه دنبال دختر مردم راه نيافته و به دختر هم همينطور حكم ميكنه پنهان از خانواده اش دنبال نداي دلش نره. عقل به زن و شوهر حكم ميكنه كه حتي اگه زندگي زناشوييشون هيچ گرمايي نداره به سنت و عرف پايبند بمونن و به پاي هم بسوزند. ولي از اون طرف اين ديگرون كه ما رو نصيحت ميكنن و عقل توي سر ما ميذارن نميدونن كه عاشق بودن چه لذتي داره، اگه بدونن اونها هم ترجيح ميدن كه مثل ما ديوونهء‌ زنجيري بشن:

عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما !

اينجا يك پارادوكس يا يك تناقض وجود داره. آيا ما بايد عقل رو محور بدونيم يا اينكه عشق رو محور بدونيم؟ عقل خودش رو محور كائنات ميدونه و عشق هم خودش رو محور كائنات ميدونه. اينجا ما با يك حالت دو محوري سر و كار داريم. حافظ اين دوتا محور رو به هم وصل ميكنه و اينجوري يك پرگار درست ميكنه! پرگاري كه يك محورش عشقه و يك محورش عقل (البته هر دو سر پرگار رو سوزن يا هر دو رو مداد در نظر بگيريد تا يكيشون تمايز از لحاظ محوريت بر ديگري نداشته باشه).


چيز جالب در مورد پرگار اينه كه اگه عقل رو محور بگيري ميبني عشق در مسير دايره اي در حول اون ميگرده و بالعكس اگه عشق رو محور بگيري عقل در مسير دايره اي به دور اون ميگرده. حالا ما ميگيم در مسير دايره اي گشتن ولي حافظ ميگه سرگردان بودن. آوارگي و سرگرداني معمولي خيلي بده ولي بدتر از اون سرگرداني بصورت دايره واره چون اگه همينجوري راندوم سرگردون باشي ممكنه يك روزي از داخل اين دايره رد بشي و به نقطه برسي ولي در دايره سرگردان بودن به اين معنيه كه هيچ امكان نداره كه بتوني به درون اين محيط حتي يكذره هم راه پيدا كني. عاقلها از لحاظ عاشقها فقط سرگردون نيستند،‌ اونها بطور دايره اي سرگردونن يعني تا وقتي كه عاقلند امكان نداره از قلمرو عشق ذره اي بهره ببرند يا بو ببرند. سرگرداني فقط آواره بودن نيست، به معني گردوندن سر هم هست. آخه تو اين سرت رو براي چي داري با خودت ميگردوني؟‌ سنگين نيست؟‌ تا كي ميخواي همينجوري بگردونيش؟‌ هدفت چيه از اين سر گردوندن؟‌ آخرش كه چي؟ والله اين گردوندن سر محنته، رنجه، حافظ براي رهايي از اين سرگرداني مادام العمر يك راه حل قطعي پيشنهاد ميكنه:

سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود
كي خلاصش بود از محنت سرگرداني

‌وقتي از اين محنت راحت ميشي كه خونهء معشوق رو پيدا كني و سرت رو بر آستان در خونه اش بذاري. وقتي سرت رو فداي عشق كردي راحت ميشي. حالا در اين دوران كار ما شده دوران كردن! اونهم بصورت دايره وار بطوري كه راه به ميان نداريم.

چندان كه بر كنار چو پرگار ميشوم
دوران چو نقطه ره به ميانم نميدهد

اين به يك راز تبديل ميشه كه پس چطور ميشه يك نفر آدم عاقل به سر عشقبازي راه پيدا كنه. هستن دوستان زيادي كه در يكي از رشته هاي علوم دكتري گرفتن ولي هنوز حيرون اين سوالند كه چطور ميشه فن عشقبازي رو پيدا كرد. حافظ هم گاهي در اين نكته فكرش به جايي نميرسه و مجبور ميشه از دلبر سوال كنه:

گفتم به نقطهء دهنت خود كه برد راه ؟
گفت اين حكايتيست كه با نكته دان كنند !

حالا اين روي كاغذه كه شما از نقطهء‌ مركزي و دايره دورش ميفهميد كه يكي از اينها محور شده و ديگري بوده كه داشته ميچرخيده ولي در فضاي هندسي مطلق وقتي پرگاري داره ميچرخه انتخاب محور فقط نسبي و اختياريه يعني اگه اين رو محور در نظر بگيريد به اين نتيجه ميرسيد كه اون داره در مسير دايره اي ميچرخه و اگه اون رو محور بگيريد به اين نتيجه ميرسيد كه اين در دايره سرگردونه.
باز يك نگاهي كنيم به بيت اولمون:

عاقلان نقطهء‌ پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

ما قبول داريم كه عاقلها (همهء‌ اونهايي كه ما رو نصيحت به عقل ميكنند از والدين گرفته تا معلم و نيروي انتظامي يا هركي) يكي از دو محور اصلي آفرينش هستند و از اين لحاظ جايگاه بسيار بالايي رو بهشون داديم (يكي از دو محور!). ولي اين اشتباه اونهاست كه خودشون رو محور ميدونن و فكر ميكنن كه ما بيخود داريم دور خودمون ميگرديم. اگه كمي بزرگواران بلند نظر باشن و با محوريت عشق به قضيه نگاه كنند ميبينن كه اين عقله كه داره بيخود دور خودش ميچرخه و هيچوقت راه به مركز اين دايره نداره !! وقتي تو جايگاه عشق باشي و از جايگاه محور عشق به قضيه نگاه كني اونوقت ميدوني كه اونها بدجوري سرگردونن. و خدا بر چشمهايشان و بر گوشهايشان مهر زده بطوري كه هيچوقت راه به قلمرو عشق و به هدف زندگي ندارند.

اونوقته كه با دل و جون تلاش ميكني و به تكاپو ميافتي و عافيت طلبي رو بطور كلي رها ميكني و نداي عشق رو جواب ميدي تا تو هم راه پيدا كني:

آسوده بر كنار چو پرگار ميشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت


يادم باشه اينم بحث كنيم:


بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
ميخواند دوش درس مقامات معنوي!


۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
ضمن تشكر از دست اندر كاران اين وبلاگ جالب اگر قسمتي رو در مورد ترجمه و تفسير اشعار حافظ قرار بدين مي تونه خيلي مفيد باشه.ديگه اينكه هر كس از romance برداشت هاي متفاوت داره لطفآ در اين مورد هم صحبت كنيد.

ناشناس گفت...

مطلبتون جالب بود و عالي...
به نظر من حافظ وقتي از دايره و پرگار ميگه يه جور بي هدفي و سرگردوني تو اون پنهانه، از هر جاي دايره شروع كني به حركت و بري دوباره به نقطه اولت بر ميگردي، مثل يه صفر بزرگ ميمونه كه اگه جلوي هيچ عدد ديگه اي نباشه معني نميده و يه جورم روزمرگي انسانهاي عاقل و راضي به شرايط ثابت و بدور از هر گونه تحولو ميگه،هدف اين دنيا را تو يه چيزايي خلاصه ميكنن و به قولي تو دايره گردش ايام مي افتن.خب واقعا تو اين واويلاسرا عشق چقدر ميتونه معني و مفهوم واقعي خودشو داشته باشه؟



براي خواندن ساير مطالب به فهرست الفبايي موضوعات در بالاي صفحه مراجعه فرماييد.